ثمره عشق مامان وبابا

خاطرات زایمان

1392/7/13 22:38
نویسنده : مامان جونی
257 بازدید
اشتراک گذاری

 

مامان جون و باباجون 18 خرداد رفتن مطب خانم دکتر  که وقت زایمان بگیرن خانم دکترم بعد این که همه چیو چک کرد برای 23 خرداد که پنج شبه  میشد برام وقت داد  من که یهو هوری دلم ریخت و یه استرسی گرفتم که انگار همون موقع میخواستم زایمان کنم چون اصلا فکرشو نمیکردم که انقد زود وقت بده وعلتشم این بود که چون خانم دکتر یه هفته در میون بیمارستان بقیه الله بود وهمون هفته هم شیفتش بود و گفنت اگه دو هفته دیگه وقت بدم امکان داره دردت بگیره ومن دوست نداشتم طبیعی زایمان کنم از یه طرفم خیلی خوشحال بودم و لحظه شماری میکردم که دوران بارداری تموم بشه و زودتر روی ماهتو ببینم عشقم خلاصه اومدیم خونه به عزیزینا ومامان جونینا گفتم اونا هم باورشون نمیشد و تو این چن روز استرس همراه باهیجان داشتم که میخوام ببینمتت.

این چن روز سپری شد وشب چهارشنبه مامان جون با دایی جون اومدن خونمون که صبحش قرار بود بریم بیمارستان من شب دیر خوابیدم ولی خوابیدم فک میکردم اصلا خوابم نمیبره ولی اون شب اصلا استرس نداشتم واقعا داشتم برای دیدنت لحظه شماری میکردم و خیلی خوشحال بودم صبح ساعت 6.30بلند شدم حاضر شدیم وهمراه با بابا ومامان جونو عزیز جون راهی بیمارستان شدیم چون دکترم گفته بود ساعت 8 بیمارستان باش وقتی رسیدیم بیمارستان رفتیم بلوک زنان  وبابایی هم رفت کارای پذیرشو انجام داد و وقتی برگه پذیرشو اورد خانم ماما به من گفت که لباسای اتاق زایمانو بپوش وای خدای من یه حس عجیبی داشتم اصلا استرس نداشتم فقط خوشحال بودم با کمک مامان جون لباسامو عوض کردم و با عزیز جون و مامان جون خداحافظی کردم که بغضم گرفته بود و بابا جونم فرستاده بودن دنبال کارا که دیگه ندیدمش و میدونستم اگه بابا جونو ببینم بغضم میترکه و نمیخواستم ناراحتش کنم به خاطر همون باهاش خداحافظی نکردم وقتی داخل بلوک زایمان رفتم یه ماما اومد انژیوکتمو وصل کرد و اونجا با چن نفری اشنا شدم وبا هم دیگه صحبت کردیم که اونا هم واسه زایمان اومده بودن و لحظه شماری میکردم که صدام کنن چقد خوشحال بودم خدای من اخه میخواستم کوچولویی نازمو بعد نه ماه ببینم شکل کیه چطوریه،خلاصه منو بعد دو ساعت بردن اتاق عمل وقتی اون موقع صدام کردن اصلا یه حس عجیبی بهم دست داد منو بردن رو تخت اتاق عمل دراز کشیدم وای چقدم سرد بود خدای من بعد چن دقیقه پرستارا وخانم دکتر اومدن و بهم سرم وصل کردن وبعدش دونفر دیگه هم فک کنم متخصص بیهوشی بودن امپول بی حسی رو تزریق کردن که بعد چن ثانیه از کمر به پایینم داغ شد و سر شدم اصلا نمیتونستم پاهامو تکون بدم ووقتی بتادینو ریختن رو شکمم قشنگ داشتم حس میکردم فقط ترسم از این بود که تیغو میکشن رو شکمم بفهممه که خوشبختانه اصلا متوجه نشدم هی به خانم دکتر میگفتم من میفهمما گفت پاهاتو تکون بده نمیتونستم میگفت پس بی حسی ویه دختر خانم بود که فک کنم دستیار دکتر بود میگفتم بگو شکممو بریدن یا نه نمیگفت میترسید من بترسم ومن به خانم دکتر گفتم وقتی دخترمو بیرون اوردی بسم الله و الله اکبر بگو موقع در اوردن ووقتی میخواستن در بیارن شکممو از بالا فشار میدارن قشنگ حس میکردم چون قبلش هم بهم گفتن وقتی خانم دکتر میخواد بچه رو در بیاره از بالای شکمت فشار میده  یه وقت نترسی و دختر نازم بعد چن دقیقه صدای گریه اشو شنیدم که چشم به این جهان گشود و او نموقع بود که بی اختیار گریه ام گرفت و به اونایی که التاس دعا گفته بودن وبه خصوص خواهرم که خیلی زحتمو کشیده بود دعا کردم درست 20 دقیقه هم دوختن شکمم وزدن بخیه ها طول کشید که بعد نیم ساعت منو از رو تخت اتاق عمل گذاشتن رو تخت دیگه که نیم ساعتی هم تو یه اتاق دیگه بودم وبعدش به بخش منتقلم کردن خلاصه خیلی شیرین بود وخدارو صد هزار مرتبه شکر میکنم که دخترم صحیح و سلامت به دنیا اومد خدایا شکرتتتتتماچماچماچماچقلبقلبقلبقلب

عشقمممم قد ووزنت موقع به دنیا اومدن

وزن:2450

قد:46

دورسر:33/5

پسندها (1)

نظرات (0)