ثمره عشق مامان وبابا

خاطرات زایمان

  مامان جون و باباجون 18 خرداد رفتن مطب خانم دکتر  که وقت زایمان بگیرن خانم دکترم بعد این که همه چیو چک کرد برای 23 خرداد که پنج شبه  میشد برام وقت داد  من که یهو هوری دلم ریخت و یه استرسی گرفتم که انگار همون موقع میخواستم زایمان کنم چون اصلا فکرشو نمیکردم که انقد زود وقت بده وعلتشم این بود که چون خانم دکتر یه هفته در میون بیمارستان بقیه الله بود وهمون هفته هم شیفتش بود و گفنت اگه دو هفته دیگه وقت بدم امکان داره دردت بگیره ومن دوست نداشتم طبیعی زایمان کنم از یه طرفم خیلی خوشحال بودم و لحظه شماری میکردم که دوران بارداری تموم بشه و زودتر روی ماهتو ببینم عشقم خلاصه اومدیم خونه به عزیزینا ومامان جونینا گفتم اونا هم باورشون ...
13 مهر 1392

خریدلباس واسه دخملمممم

  عشقممممممم،اونروزی رفتم بیرون یه پیرن خوشگل با کلاهش که خوشم اومد برات خریدم  مامان جون مبارکت باشه ایشالله به سلامتی بپوشی نازم،دلم ضعف میره واسه لباسات تنت کنم بیشتر از من بابایی وقتی لباساتو نشونش میدم یه خنده ای میکنه و ذوق میکنه قربونتون برممممم ایشالله بیای بپوشونم خستگی بابا هم با نگاه کردن به تو از تنش بیرون بره راستی از طرف نی نی سایتم سه دست لباس خوشگل برات سفارش دادم که عکساشونو میزارم یادگاری بمونه خودتم بزرگ شدی ببینی چه لباسایی خوشملی داشتی . خیلی دوستتتتتتت دارم نازنین زهرای مامانییییییی  اینم عکساش گلمممممممم ...
10 خرداد 1392

سیسمونی دخملمممممممم

سلامممممم جیگلی مامان عشقممممم،سیسمونی شما رو تو یه روز خوب که مصادف بود با ولادت حضرت علی وروز پدر که دوم خرداد روز پنجشنبه 1392 به مهمونا نشون دادیم،البته دو روز جلوتر یعنی سه شنبه شب عمو جون رفت اورد و چیدنشو چهارشنبه شب که مامان جونینا اومدن انجام دادیم و روز پنجشنبه جشن سیسمونی شما بود که به مهمونا ناهار دادیم وبعد ناهار وسیله هایی شمارو دیدن ،مامانی که اصلا نمیتونست کار کنه و بیشتر زحمتو مامان جون وخاله جون و عزیز جون با عمه جون کشیدن ایشالله براشون جبران کنیممممممم. منو بابایی خیلی خوشحال بودیم به خصوص بابایی چون روز پدر بود و جشن سیسمونی شما هم مصادف شده بود با این روز هدیه خوبی بود واسه بابا جون ،معلومه که خییییلی بابا جونو دوست...
8 خرداد 1392

روز پدر و مرد مبارکککککککککک

سلامممممممممم نفسمممم ،عمرمممممم،زندگیممممم اول از همه روز پدر و از طرف خودمو خودت به بابایی تبریک میگمممممم  ایشاالله سایه اش 120 سال بالایی سرمون باشه ودر کنار هم با اومدن شما عشقمون کاملتر بشه وصحیح وسلامت باشیم انشااللههههههه عشقم امسال روز پدر  چون مامانی حال نداشت وتو استراحت بود نتونست بره واسه بابایی هدیه بخره یه تبریک خشک وخالی بهش گفتم ایشالله سال بعد باهم دیگه براش هدیه میخریم وبا دستایی کوچولوت بابایی رو خوشحال میکنیم . امسال روز پدر مصادف بود با روز جشن سیسمونیی شما که بابایی خیلی خوشحال بود  انگار دنیارو به بابا جون دادن،مبارکتتتتتتت باشه نازممممممم تازه کلی پول برات جمع شد که بابایی هم یه مبلغی بهت ...
8 خرداد 1392

خرید اولین لباس برای نی نی

مامان جون وقتی فهمیدم پسملی رفته بودم بازار برات یه سرهمی خوشمل خریدم.       کی میای پیشم بپوشنم لذتشو ببرم دلم داره برات ضعف میره عشققققققمممممممممممم بابای که انقد دوستت داره میگه خیلی هوایی محمد طه رو داشته باش ،میگه هر جا میری یه چیزی براش بخر  من که خودم دلم طاقت نمیاره همه چی برات به وقتش میخرم عسل مامان وبابا. ما با بودن تو خیلی خوشبختییم فرشته نازمممممممممم. خیلی خیلی دوستتتتتتتتتتتتتتت  داریممممممممممممم. بوسسسسسسس بوسسسسسسسسسسس.         ...
8 خرداد 1392

روز مادر مبارککککککککککک

سلاممممممممممم به دخمل گل بابا و مامان عزیزش عزیزمممممم ،روز مادر بابایی هم از طرف شما وهم از طرف خودش دو تا گل به مامانی هدیه داد وبا یه مبلغی پول امیدوارم روز خوبی براش بوده باشه با این که زحمتهایی مامانی با این جور چیزا جبران نمیشه ایشاالله سال بعد با دستهایی کوچولوی خودت با هم دیگه به مامانی هدیه میدیم. جفتتون هم عشق بابایی هستین دوستتتتتتتتتتتون دارم بی نهایت این تبریک از طرف دخملمممم به مامانیش اینم از طرف خودمممممم ...
6 خرداد 1392

نگران شدن مامان وبابا

                                    سلاممممممممم خوشگل مامان،خوبی دخملمممممممم؟؟؟؟ عشقممممممم،فعلا که داری به مامان وبابا استرس وارد میکنی ،13 اردیبهشت شب خونه عمو ینا شام دعوت بودیم منم طبق معمول حالم خوب بود اخر شب که اومدم خونه رفتم دستشویی باز متوجه لکه خون شدم خیلی ترسیدم همون لحظه اشک از چشام جاری شد اخه چرا باز اینطوری شدم با گریه اومدم به بابایی گفتم ،باباجون گفت شاید امپولتو نزدی اینطوری شدی بابا جون اورد امپولمو زد ولی بازم فرقی نکرد هم چنان لکه بینی دا...
5 خرداد 1392

خرید سیمونی

سلام نفسممم مامان جون با خاله و زندایی رفته بودن کلی برات وسیله خریده بود لباس و عروسک با کلی از چیزایی دیگه که اوردن مامانم دید قر ار بود بعد عید منم باهاشون برم که دیگه به خاطر مشکلی که پیش اومده بود ترسیدم برم یادت باشه که سیمونیت باسلیقه مامان جون و خاله جون بود عسیسم بعد این که اتاقت کامل شد از وسیله هات عکس میگیرم میزارم تا یادگاری بمونه بعد اینکه بزرگ شدی خودتم ببینی عسلممممممم نازنین زهرا جونم،ماشالله شیطون تر شدی گاهی هم چین لگد میزنی  که انگار میخوای از شکم مامان بیای بیرون مامان قربون لگدات بشه بزن تندتر بزن که عاشق لگداتم برای دینت لحظه شماری میکنیم عزیزم ،هر روز با بابایی میشینیم روز شماری میکنیم ،بابا محم...
28 ارديبهشت 1392

بستری شدن مامان

سلامممممممممم دخمللللللللللم ،امیدوارم حالت خوب باشه دخترم شما درست هفت ماه بود که تو دل مامانی بودی درست روز هفتم عید ،همه چی تا هفتم فروردین خوب پیش رفته بود،اونروز قرار بود عمو رضاینا بیان عید دیدنی خونمون چون  میخواستن برن مسافرت دیگه نمیتونستن بیان همه کارامو کرده بودم و منتظرشون بودیم که مامان رفت دستشویی و متوجه لکه خون شدم خیلی ترسیدم گفتم نکنه کوچولویی نازم طوریش شده باشه اصلا یه حالی شده بودم اخه تا اونروز همه جا میرفتم همه کارامو خودم میکردم اصلا اتفاقی نیفتاده بود فوری اومدم به بابا محمد گفتم بابا جون هم کلی نگران شد و گفت فوری زنگ بزن دکترت که منم زنگ زدم وخانم دکتر گفت اگه زیاد شد برو بیمارستان و منم از ترس اینکه نکنه...
28 ارديبهشت 1392